ازترس وغرور تاعبرت

چشمه سار آنیاز

درود ای آبی دریای هستی درود ای آنکه بی من مست مستی درود ای زلال چشمه ساران درود ای شیرمردبختیاران

ÈÇ ÓáÇã ... æÑæÏ ÔãÇÑÇ Èå æÈáǐ چشمه سار آنیاز ÎæÔ ÂãÏ ãíæíã ... ÈÑÇí ãÔÇåÏå ˜Çãá ãØÇáÈ ÇÒ ÂÑÔíæ ãØÇáÈ æÈáǐ ÇÓÊÝÇÏå ˜äíÏ.

یکی از روزهای تابستان آنیاز به همراه یکی ازبستگان خویش برای شکار  به یکی از قله های زردکوه رفت تا پازن( بز یاقوچ  )   شکار کند .جایی درکمین نشستند که  برمحل عبور شکارمشرف باشند .یعنی درپایین دست راه باریکی که محل شکار بود که ناگهان خرس بزرگی ازآن مسیر پیدا شد.آنیاز بدون درنگ سر خرس رانشان گرفت.وشلیک کرد. وفشنگ بعدی رادرتفنگ گذاشت  دید خرس ازجایش  تکان نخورده است باز هم شلیک کرد.این کار راهفت بار تکرارکرد .تاکه خیالش راحت شد که خرس را از پای در آورده است به نزدیک جایی که ظاهرا چاله ای بزرگ بود.رفت تا ببیند این خرس چقدر قوی بوده که هفت فشنک به سرش اثابت کرده.وقتی که به بالای چاله رسید دید هفت خرس درون چاله افتاده اند .مردی که همراهش بود از تعجب وترس سرجایش میخکوب شد .آنیاز رو به اوکرد وگفت:  آخرگفتم که هیچ  خرسی اینقدرتاب نمی آورد.مرد به آنیاز گفت هیچ کس باورنمی کند که چنین کار بزرگی را انجام دادی .باید چکار کنیم .آنیاز که مردی باهوش وشجاع بود به وی گفت فقط نگاه کن ....و به درون چاله رفت وبا کاردی که داشت  دستهای  خرسها رااز پنجه برید.وهمراه خودشان بردند.....آنروز گرچه شکاری نکرد ولی شاهکار کرد...چند وقت بعد آنمرد که همراه آنیاز موقع شکاربود. این کاربزرگ راکوچک می شمرد و دست کم می گرفت.وخود را برترین مرد  ایل می دانست می گفت من بادست خالی خرس رامی زنم وازاین جور حرفها......آنیاز از آنجائیکه بسیار تحمل داشت .جوابش رانمی داد .تابه وقتش در عمل پاسخش را بدهد.....پائیزرسید ووقت کوچ بود از زردکوه سردسیر به سوی تنگه بابااحمد گرمسیر این کوچ بیش ازیک ماه به درازا کشیده می شد از کوهها ودره هایی که باید به دشواری از آن می گذشتند ورودخانه های دایمی وسیلابهای فصلی  که در راهشان بود کوچشان با سختی روبرو می شد .وازطرفی وجود حیوانات وحشی از قبیل گرگ.کفتار.خرس وپلنگ خطر آنان را  تهدید می کرد.یکی از روزهای پائیزی نزدیک غروب به کوه تاراز رسیدند. هر جوری که بودشب را آنجا سپری کردند .با سپید دم هرکس به سراغ کاری رفت .آنیاز معمولاپیشاپیش ایل راه می افتاد تا به نوعی ازپیشامدها جلوگیری کند .آن روز مردی که بابت شکار هفت خرس  مدام کار ایشان را کوچک می شمرد را باخود همراه برد ..پیش تر  که رفتند آنیاز به او درختی رانشان داد وبه او گفت بروچند شاخه از آن درخت را ببر. مرد رفت وآنیاز درپی او بطوریکه متوجه نشود براه افتاد.تااینکه مرد زیر درخت رسید که ناگهان خرسی بزرگ اززیر درخت دستانش را بالا برد که بر سر آن مرد بزند .آنیاز که می دانست وخواست به وی نشان دهد که شجاعت  به حرف نیست.چشم خرس رانشانه گرفت وشلیک کرد وقبل از اینکه خرس دستش به مرد برخورد کند نقش بر زمین شد.مرد به  آنیازگفت می دانم که خواستی به من بفهمانی که کارم اشتباه بوده  بابت نجات جانم تشکر می کنم .درس خوبی من دادی.

 

 



عضوشوید .نظردهید. عزیزشوید

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:دلاوری =مردانگی,

] [ 22:33 ] [ mansoor ]

[ ]